به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...
وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.
به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.
عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.
خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.
جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.
صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:
«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»
تاریخ: یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:پرنده و جفتش,داستانک,داستان کوتاه,داستان,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان زیبا,داستان آنلاین,داستانهای چند خطی,ادبیات,دهکده داستان,دهکده ادبیات,ادبیات داستانی,سرگرمی با داستان,پرنده,جفت پرنده,پرنده و جفتشpasargadn7,dastanak,dastan,dastane kotah,dastankade,dehkade dastan,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب